sarinasarina، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

درباره ی دخترم

اندر احوالات ما

گل دخترم الان خوابی که من میتونم بنویسم. بعداز نوزده ماه تونستم برم سرکار وشما پیش بابابزرگوعمومحمدت ومادربزرگت که البته الان پیش زنمو جون ونی نی تازشون زاهدانن میمونی. صبح زود که بیدارت میکنم احساس میکنم یه خورده عصبی میشی ولی چاره ایی نیست مامانم بلاخره که باید سحرخیز باشی. دو سه روزی مهد گذاشتمت ولی ظهرکهمیومدم خونه خیلی گریه میکردم وعذاب وجدان داشتم که پیش یه سری ادم غریبه تنهات گذاشتم خلاصه که باهر مکافاتی بود گذاشتمت خونه بابابزرگت حداقل اونجا می دونم که راحت تری. از محیط و جو آتلیه که هم نگو نپرس که حسابی تغییر کرده و شدم مثل یک عضو تازه وارد.شدم یک مامانی قد ومغرور که فقط سرم توکار خودمه وباهیچکس هم صحبت نمیشم.نمیدونم ولی...
9 مهر 1393

تغییرات تازه

سلام به دخمل گلم . سر مامانی این روزها خیلی شلوغه دخملی ایتقدر که وقت نمیکنم واست بنویسم. هنوز درگیر گواهینامه ام. دوره عکاسی مشهد ثبت نام کردم سر کار ونبودن مادربزرگت حسابی کلافه ام کرده راه نرفتنت و مسیر دورمن وکمر دردم .....مامانی جونم دلم نمیخواد از گرفتاریهام بهت بگم ..... ولی از این حرفها که بگذریم روزهای خوب هم داریم.بعدازظهرهایی که دوتایی تا هفت شب جلو تلویزون خوابمون میبره و وقتی بیدارمیشیم شاد وشنگول باه م بازی میکنیم .حرف زدن های شیرینت که با یک کلمه اش خستگی از وجودم بیرون میاد.خدا رو شکر که تو رو دارم. راستی بابایی با اجازه شما یک عکس جدیدازم گرفته که میزارم تو وبلاگت تا بزرگ شدی ببینی هرچند الانم دستاتومثل من میذ...
9 مهر 1393

برگشت به کار

سلام عشق مامان. ماه رمضون هم به نیمه رسید و خداروشکر تونستم امسال روزه بگیرم . دیروز با آقای مقدسی صحبت کردم  ولی متاسغانه خبری از حقوق ثابت نبود ولی قول یک اضافه حقوق و بهم داد امروز هم به بابایی گفتم با مامان و باباش صحبت کنه تو رو بزارم پیششون وبرگردم به کارم هر چی فکر میکنم به مهد دلم راضی  نمیشه مامانم حداقل دلم خوشه اونجا با بابا بزرگت اختی وبهتر ازاینه که تو مهد به زور دیفن و استامینفون بخوابوننت نمیدونم کار درستی یا غلط ولی احساس میکنم اینجوری وست یه تنوعی هم میشه هم تو هم من که تو این شهرستان کوچیک و مسخره دارم خفه میشم. این روزا خیلی بازیگوش شدی دخملی من البته یه کمم لجباز شدی و حرف باید حرف خودت باشه یه کوچولو ه...
23 تير 1393

بدون عنوان

سلام عروسکم. امروز کلاس عالی بود ولی فکر کنم امتحان و قبول نشم. امروز اهم واسه کلاس به بابایی سپردمت ولی واسه امتحان دو دل بودم بابایی هم لطف کرد قبول کرد ولی بعدش تو برده بود خونه بابابزرگ که کلی اعصاب منو خورد کرد هم از اینکه تو روبه اون سپرده بودم هم ازاینکه حالم امروز خیلیییی بده و اصلا نمیتونستم این همه راه بیام دنبالت هرچند طی یک مشاجره لفظی بابایی تو اورد اتلیه وباهم اومدیم خونه کاشکی نزدیک مامان جون بودیم تا این جور مواقع کمکم کنه با این همه فاصله ترجیح میدم از مشکلاتم خبردار هم نشه چون کاری ازدستش بر نمیاد فقط جوش میزنه.بابای بی بی جون هم از اول هفته به خاطر سکته مغزی بیمارستان مشهده منم فقط امروز زنگ زدم احوال بپرسم که با توپ پر...
4 تير 1393

بدون عنوان

سلام نفسم. دیروز مریض بودی مامانم شب تهوع داشتی البته برای اولین بار بود ومن کلی ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم از آلو هایی بود که روز قبلش خورده بودی ولی الان خداروشکر بهتری امروز هم کلاس خوب پیش رفت تو بابایی هم چنددقیقه ایی اومدین.دایی مجید هم داره ازدواج میکنه وما به خاطر کلاسام نمیتونیم بریم . دیروز برات کلی بازی فکری خریدم تا مریضیت اذیتت نکنه و باهاشون سرگرم باشی فدای دخمل باهوشم بشم که همیشه کاراش منحصر به فرد. ...
3 تير 1393