بدون عنوان
سلام عروسکم.
امروز کلاس عالی بود ولی فکر کنم امتحان و قبول نشم. امروز اهم واسه کلاس به بابایی سپردمت ولی واسه امتحان دو دل بودم بابایی هم لطف کرد قبول کرد ولی بعدش تو برده بود خونه بابابزرگ که کلی اعصاب منو خورد کرد هم از اینکه تو روبه اون سپرده بودم هم ازاینکه حالم امروز خیلیییی بده و اصلا نمیتونستم این همه راه بیام دنبالت هرچند طی یک مشاجره لفظی بابایی تو اورد اتلیه وباهم اومدیم خونه کاشکی نزدیک مامان جون بودیم تا این جور مواقع کمکم کنه با این همه فاصله ترجیح میدم از مشکلاتم خبردار هم نشه چون کاری ازدستش بر نمیاد فقط جوش میزنه.بابای بی بی جون هم از اول هفته به خاطر سکته مغزی بیمارستان مشهده منم فقط امروز زنگ زدم احوال بپرسم که با توپ پر بی بی جون علیه بابایی مواجه شدم گله مند که چرا هادی زنگ نزده منم گفتم شماکه پسرتونو بهترمیشناسین هادی هیچی تودلش نیست ولی وقتی مشغله و گرفتاری داشته باشه از مشکلات بقیه یادش میره اینجوریه دیگه خودشو از قیدوبند رابطه ها و حرف و حدیث های الکی روزمره خلاص کرده مثل من نیست که به خاطر اندک حرفی ناراحت بشم و....