sarinasarina، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

درباره ی دخترم

جمعه شلوغ

امروز آقاجون شون اسباب کشی داشتن وازاون جاییکه من استراحتم واونهاهم از قضیه خبرندارن ترجیح دادم به جای کمک کردن تواسباب کشی ناهارشونو درست کنم که البته فکرمیکردم میان قابلمه ماکارونی رومبرن که یکدفعه بااومدن شوهرعمه عصمت شوکه شدم خونه بهم ریخته سرووضعم نامرتب وخلاصه خیلی غافلگیرانه بود کمتراز نیم ساعت همگی که تقریبا بیست نفری میشدن اومدن خوانواده عمو امیر و عمه ناهید وعمو حمید وعمو محمد وعمه عصمت وآقاجون وزندایی سلیمه ودخترش فقط بی بی جون نیومده بود که اون هم با آقاجون حرفش شده بود رفته بود خونه همسایشون ولی مثلا من خبر نداشتم اینجور موقع هاست که به وضوح احساس میکنم هرچقدرهم باهاشون صمیمی باشم بازهم یک عروسم وغریبه ....هرچقدر هم مثل خوان...
16 خرداد 1393

چهارشنبه بارونی

امروز یک روز بارونی بود.کوچولوی من که چندروزی مریض بود وازخونه بیرون نرفته بود منم که فعلا استراحت مطلقا...حوصله دوتایی مون توخونه سر رفته انگار از همدیگه خسته شدیم دلم نمیخواد بهونه های همیشگی وتکرار کنم ولی مامانم قبول کن نبودن خوانواده ام تو این شهر خیلی سخته شاید اگراونهااینجابودن اینقدر تنها نبودیم ولی خداروشکر که تورودارم عسلکم ..روزهای بارونی خیلی دلگیرن /آدم دلش میخواد بره زیر بارون قدم بزنه ولی حیف/.............. ...
14 خرداد 1393

آبله مرغون بد !!!

دختر نازم از دایی مرتضی آبله مرغون گرفته عسلکم امروز روز هفتم که دونه هات دارن خشک میشن بگزریم از اینکه چقدر اذیت شدی و غذا نخوردی و تبت بالا بود ومنم تنهای تنها بودم ...... ...
14 خرداد 1393

عکسهای دخملی

خب مامان جونم از اون جاییکع این وبلاگو تازه واست راه اندازی کردم امروز فقط عکسهای آتلیه اتوگذاشتم ازاین به بعد هم باعکسهای خبری واتفاقات نو وبلاگتو پر میکنم نفس مامان. ...
14 خرداد 1393