جمعه شلوغ
امروز آقاجون شون اسباب کشی داشتن وازاون جاییکه من استراحتم واونهاهم از قضیه خبرندارن ترجیح دادم به جای کمک کردن تواسباب کشی ناهارشونو درست کنم که البته فکرمیکردم میان قابلمه ماکارونی رومبرن که یکدفعه بااومدن شوهرعمه عصمت شوکه شدم خونه بهم ریخته سرووضعم نامرتب وخلاصه خیلی غافلگیرانه بود کمتراز نیم ساعت همگی که تقریبا بیست نفری میشدن اومدن خوانواده عمو امیر و عمه ناهید وعمو حمید وعمو محمد وعمه عصمت وآقاجون وزندایی سلیمه ودخترش فقط بی بی جون نیومده بود که اون هم با آقاجون حرفش شده بود رفته بود خونه همسایشون ولی مثلا من خبر نداشتم اینجور موقع هاست که به وضوح احساس میکنم هرچقدرهم باهاشون صمیمی باشم بازهم یک عروسم وغریبه ....هرچقدر هم مثل خوان...
نویسنده :
تکتم
16:14