جمعه شلوغ
امروز آقاجون شون اسباب کشی داشتن وازاون جاییکه من استراحتم واونهاهم از قضیه خبرندارن ترجیح دادم به جای کمک کردن تواسباب کشی ناهارشونو درست کنم که البته فکرمیکردم میان قابلمه ماکارونی رومبرن که یکدفعه بااومدن شوهرعمه عصمت شوکه شدم خونه بهم ریخته سرووضعم نامرتب وخلاصه خیلی غافلگیرانه بود کمتراز نیم ساعت همگی که تقریبا بیست نفری میشدن اومدن خوانواده عمو امیر و عمه ناهید وعمو حمید وعمو محمد وعمه عصمت وآقاجون وزندایی سلیمه ودخترش فقط بی بی جون نیومده بود که اون هم با آقاجون حرفش شده بود رفته بود خونه همسایشون ولی مثلا من خبر نداشتم اینجور موقع هاست که به وضوح احساس میکنم هرچقدرهم باهاشون صمیمی باشم بازهم یک عروسم وغریبه ....هرچقدر هم مثل خوانوادم که ازم دورن باهاشون رفتارکنم بازهم بینشون یک غریبه ام از حرفها وپچ پچ کردناشون خیلی دلخور میشم ولی به روم نمیارم هر خوانواده ایی بین خودشون یه حرفهای خصوصی دارن.خلاصه که پدرم دراومد تا وسایل پذیرایی وناهاروفوری فوتی آماده کردم خوشگل خانمم که یکسره دنبال سرمن گریه میکرد حوصله شلوغی ونداره واز اون بدتراینکه کسی بیاد خونمون وبچه هاشون دست به وسایلش بزنن خیلی ناراحت و کلافه میشه.پدرشوشو هم از مسجد حلیم آوردکه همه خوردن خداروشکر غذام زیاد بدنشده بود اول فکرکردم خمیرشده ولی وقتی دم کشیده بود خوب شده بود.ظرفهارو هم مهسا وعمه ناهید شستن که البته خیلی خسته بودن واصلا دلشون نمیخواست ولی منم واقعا نمیتونستم بعداز رقتنشون بشورم...خلاصه که جمعه شلوغ ماهم گذشت البته ظهرش خیلی دلم میخوادواسشون یک عصرانه درست کنم ولی واقغا خسته ام ودرد دارم.خدا خیربابایی رولده که همه جوره هوامو داره وقابلمه ها رو شست وکلی کارامو کرد.من خوشبخترین زن روی کره ی خاکی ام که دخترگل و شوهر به این مهربونی دارم.خدایا ازت سپاسگزارم.